بدون عنوان

توی جنگل یه مسیر مشخصی وجود داره

ولی هیچ وقت هیچ کسی جرات نمیکنه حتی پاشو تو این مسیر بزاره

افسانه ها میگن ساعت از ۱۲ نیمه شب که میگزره فانوس های توی این مسیر روشن میشن و کمکم همه جا رو مه فرا میگیره
میگن یواش یواش اونقدری توی اون مسیر کلاغ میاد که همه شک میکنن که واقعا اینهمه کلاغ هست تو این جنگل

ولی جالبیش اینه که حتی کلاغ هاییم که اجازه دارن تو این مسیر باشن بدون هیچ حرکتی و در سکون فقط نشستن و پایین رو نگاه میکنن و منتظرن که شخصیت اصلی بیاد
گفته شده فقط یک آدم تونسته این شخصیت داستان رو که هیچ کسم اسمش رو نمیدونه تا حدی ببینه ولی معلوم نیست بعد از تعریف این اتفاقات سرنوشتش چی شده و چه بلایی سرش اومده
چیزی که اون فرد عادی ما دیده رو اینطوری توصیف میکنن
همه جا پر از مه میشه
و صدای رعد و برق های ریز میاد
که هر چند ثانیه یکبار فضا رو روشن میکنن
با قدم های آهسته توی این مسیر قدم برمیداره
اولین چیزی که دیده میشه یک گرگ بزرگ بنفش رنگه که زنجیر به گردنش بسته و حالت چشمای عجیبی داره
یکم که پایینتر میای خودش رو میبینی
توی یک لباس رسمی که حاشیه های طلایی داره و اون نقاب معروف ترسناکش که آمادست
تعریف میکنه میگه بالهایی داره مثل طلا پر از درخشش

اونقدر زیبا که آدم رو وسوسه میکنه به سمتش بره

ولی تا میای یک قدم برداری پاهای قوی و چنگالهای قدرتمند و خطرناکش رو میبینی و منصرف میشی
میگن با نقابش خیلیا رو مجبور کرده به جاش صحبت کنن
هیچ کس تا الان صدای واقعیش رو نشنیده
هیچ کس تا الان اونو توی روز و خارج از این مسیر ندیده

داستان سازی و ایده پردازی این کار براساس شخصیت سفارش دهنده ی عزیز بود